خیلی زود عاشق شدم

****‌jast for my love ****

 " خیلی زود عاشق شدم "

                                سید مهدی موحد

قبول کن. همه اش تقصیر تو بود. اگر تو پیدایت نمی شد، دل من که اهل این حرف ها نبود. اینهمه با دختر ها ارتباط داشتم، بیچاره ها حتی می ترسیدند از 5 متری من رد بشوند چه رسد به ... آخر مرا چه به عشق و عاشقی؟!! من ... یوسف...سید یوسف  که حتی پسر ها آرزو داشتند دو کلام باهاشان هم کلام شوم،‌ حالا... .
نمی دانم از کجا پیدایت شد. آن هم درست روز اول امتحان های پیش دانشگاهی. مثل آدم داشتم درسم را می خواندم که یکدفعه تلفن زنگ زد،‌ و این یعنی سه سال بدبختی، بد بختی که چه عرض کنم...
صدایی گفت: سلام.
کمی تامل کردم و جواب دادم.
گفت: من مزاحمم؟!!
مزاحم؟! عجب مزاحمی هم. مزاحمتی که تا سرحد جنون پیش آمد. خودت هم نفهمیدی چه بدعتی را پایه گذاری کردی، ‌با همین یک جمله، نمی دانم. باور کن هنوز هم نمی دانم، ‌عذاب گناهی ناکرده بود یا امتحانی سخت بر یک ... بر یک دیوانه. امتحانی که جوابش هنوز هم مشخص نیست. شاید، شاید هم یک رحمت بود. یک لطف بر یک تنهای تنهای تنها برای آنکه تنها تر شود...
گفتم: خوب، ‌بعدش ؟
گفت: همین!
گفتم: مشکل خودتان است....
صبر کن ببینم! شاید مهدی هم زیاد بی تقصیر نباشد. آخر می خواستم گوشی را بگذارم، ‌اما ... اما صدای مهدی در گوشم  مرا مردد کرد. تردیدی که به یک فاجعه ختم شد. بیچاره دلم. بیچاره دلم و بیچاره دلت ...
« ما برای وصل کردن آمدیم        نی برای فصل کردن آمدیم»
پس گفتم: چرا من!
میبینی؟! چقدر بی تجربه بودم؟ آخر این اولین و آخرین اشتباه عمرم بود.
گفتی: همینطوری...
واقعا!!! چه دروغی؟! چه دلی داشتی تو... چند ماه گذشت تا خودت را لو دادی. آن روز یادت هست؟ توی پارک...
گفتی: اگر من، ‌هم او باشم چه می کنی؟
گفتم: صد و هشتاد درجه تفاوت می کنم!
کردم؟ خودم که فکر نمی کنم... آخر نمی توانستم بکنم. شاید هم نمی خواستم که بتوانم...
کسی که مهدی سراغم فرستاده بود تا وصلش بکنم. بی آنکه بفهم کیست؟ چه جنسیست؟ البته حدس زده بودم. اگر پسر بودی مهدی همان اول تیر خلاصی را روانه ات می کرد. جایی برای فیلم بازی کردن نمی گذاشت. آنوقت شاید تو الان جای من بودی و من همان درمانده تنهای تنهای تنها. می بینی ... با این همه شاگردی باز هم نفهمیدم باید وصل کرد اما نه به خود. باز هم وسیله هدف شد... اَه از این انسان خودخواه فراموشکار...
سابقه اش را داشتم.  باید «شوق» قبل از «طلب» را بوجود می آوردم. همین. مثل آقا رضا. فقط سه بار اجازه داشتم به مغازه اش بروم. و چقدر راحت از پیله های اطرافش بیرون آمد.
و حال، فقط باید چند کلام در گوشی تلفن به آن سوی خط می گفتم. به سکوتی مبهم و صد البته پر جذبه. شاید همه اینها از همان سکوت نشئت می گیرد. آخر در این 2 سال، همه چیز من شده بود همان سکوت های وهم انگیز که گاهی یک نسیم، یک نسیم آتشزا که از حنجره ات خارج میشد و تمام وجودم را می سوزاند. یک نفس و جواب همیشگی من... یاد هست؟ « آخ ، سوزاند...». البته این را هم از خودت یاد گرفته بودم. می بینی... حتی عاشقی را هم تو یادم دادی... اصلا « منی» نبودم که بخواهد عاشق شود. 
همه اش « تو » شده بودی. « توی تو »... و بعد، ‌بعد از 6 ماه گفتی تو همان بودی. در همان پارک .... من چه کردم؟ فقط تکه کاغذی را که برایت در دست نگاه داشته بودم، آرام آرام پاره کردم و تو حتی نتوانستی بپرسی چرا؟ اما... اما این هم مهم نبود. مهم همان چند قطره ای بود که آرام آرام گونه هایم را پیمود تا بی هیچ واسطه ای، ‌فاصله چشمانم تا زمین را بپیماید. بی هیچ دستی که از شرم همان اول راه او را بدزدد. و این شاید اولین باری بود که بی دلیل،‌ کاملا بی دلیل گریه کردم. خوب «تو»، هم «او» بودی... اما هنوز هم قبول ندارم. « او » « تو » بود. فهمیدی ... « او » « تو » بود. ... به همین سادگی... و همه چیز شروع شد. راستش می خواستم مثلا تو را وصل کنم. یعنی به قول خودمان هدایت کنم. اما، ‌اما خودم هم گم شدم. از دست رفتم. تا خودِ خودِ هیچ شدن، اما ... اما همین تردید مرا نگه داشت. درست لب پرتگاه فنا.... . یک تردید. آری،‌یک جای کار اشکال داشت که هیچ گاه هم نفهیدم. حتی اینکه از من بود یا تو؟!! ... شاید هم « ما » ... .
گفتی: شاید به گناه بیفتیم.
منظورت را خوب فهمیدم.
گفتم: من که از خودم مطمئنم.
و تو دلگرم شدی. گرمای درونت را حس کردم. و من مغرور تر شدم. عجب غروری ...
نمی دانم خوردن گندم برای پدر و مادرمان گناه بود یا رحمتی برای کامل شدن و عشق بازی و ... سوختن؟؟؟ اگر گناه بود، شاید ما هم همیشه مماس بر این گناه حرکت کردیم، اما ... اما اگر رحمت بود شاید هیچ وقت دلمان را به دریا نزدیم... . نمی دانم... شاید، شاید اگر اینهمه پایبند دین و مذهب نبودیم  لااقل وضعمان بهتر بود. نمی گویم که سلول های جسمم در وجودت گم می شد، اما... شاید اگر، اگر فقط یک بار هرم دستانت سلول های یخ زده دستانم را در آغوش می گرفت... شاید اگر یک بار... فقط یک بار شانه هایم حضور تو را احساس می کرد، ‌اینطور وجودم آشفته نمی شد. آخر برای من چشمانت نه حکم تیر خلاصی را داشت و نه حکم جبرائیلی که پیام خروج از بهشت را ابلاغ می کند... چشمانت برای من فقط ابهام بود... می فهمی؟ فقط ابهامی، که هرچه درونش را می کاویدی بیشتر مشتاق میشدی تا در آن فرو روی، تا جایی که چنان در او غرق شوی تا....  نمی دانم... باز هم نمی دانم ... امان از این انسان سر در گمِ مغرور...
آخر چطور می توانستم زندگی کنم؟ درست آن هم زمانی که باید یک همراه می یافتم. دنبال یک پشتیبان بودم،‌ یک دریا نصیبم شد که باید به موج هایش دل می سپردم تا مرا همواره بر صخره های مبهم عشق بکوبد. آخر تو بگو... خودت قضاوت کن... در این بلوا می شود فکر هم کرد؟!! می شود همراه هم داشت؟!! مگر در این وجود فانی چند عشق می گنجد؟ آنکه نامتناهیست و برای « او » می توان با هر چه متناهی همراه شوی... اما... اما این را چه می شود کرد؟ وقتی تنها بالت رابرای جفت شدن وسط معرکه می آوری، ولی می بینی با یک شعله کوچک شمع آرام آرام می سوزد... چه می کنی؟.... با این خاکستر بر باد رفته و زمینگیر...
درست زمانی که باید رفیق می داشتم. وقتی باید برای خود چند همراه و پشتیبان می یافتم... درست زمانی که نیاز به یک برادر داشتم...
تو آمدی.. راه را راحت بر همه بستی. دلم را لحظه به لحظه از همه چیز، ‌حتی خودم جدا کردی. تاجایی که وقتی به خودم آمدم حتی دیگر خودم را هم نشناختم... گمان کردم مستحاله شدم. در وجود تو.... می دانم عمدی در کار نبود. حتی به ظرفیت من هم زیاد کار نداشت.... انسان چنین خلق شده... هر کس گمان می کند می تواند جور دیگری عمل کند اشتباه می کند... بگذریم...
در وجودت گم شدم... وجودی که رنگ و بوی دیگری داشت... لا اقل ظاهرش که اینچنین بود... اما، اما امان از اینکه تا آخر خط نیامدم... از همه بریدم... دور شدم... دورِ دورِ دور... تا جایی که هیچ چیز را نمی دیدم و هیچ حرفی را نمی شنیدم و کم کم هیچ چیز هم نمی گفتم. آخر چه می توانستم بگویم... هان! تمام حرف من تو بودی... تو را با که قسمت می کردم؟!!
و این تنهایی شروع به بزرگتر شدن کرد. هر چه درتو غرق می شدم، ‌فاصله ای عجیب میان ما بیشتر می شد. فاصله ای که ظاهرمان را از هم دور تر می کرد ولی ما را به هم راغب تر ... بی آنکه بخواهیم از هم فاصله می گرفتیم.... نمی دانم هنوز هم فکر من هستی یا نه؟؟؟
اما من، ‌منِ تنها چطور می توانم از صفر شروع کنم؟؟؟ با که؟؟؟ ....
چه کسی را می توانم در خودم دخیل کنم؟؟؟ جز همین قلم و کاغذ که آن هم نا محرم است... اصلا هیچ می دانی این چندمین نامه‌ی من به تو است؟...
مرا از تمام رفقا دور کردی. سوزاندی و در خماری جا گذاشتی... اما... اما همین خماری هم صفایی دارد. شاید تو هم همین حس را داشته باشی، راحت رسیدن زیاد هم صفایی ندارد...
آری، راحت رسیدن زیاد صفایی ندارد، اما... اما... اما اگر رسیدنی در کار نباشد، اگر هیچ وقت نرسیم چه؟... هیچ وقت... فکرمن را هم کرده ای یا باید باز هم من فکر تو را بکنم؟... مثل همیشه:« من به درک،‌ او چه می کند؟»، « خورد هم که بشوم مهم نیست، او می تواند طاقت بیاورد؟»....
می دانم! همه اش شعار بود... شاید نوعی دلداری و شاید هم اثر همان غروری که تو و شاید هم خودم مسببش بودم... می بینی؟ چقدر تردید؟! چقدر ابهام؟!...
دعای که پشت سرمان بود، نمی دانم؟! اما بالاخره فهمیدیم... فهمیدیم که حالا وقتش نیست... باید صبر کنیم... باید امتحان پس بدهیم... حتی تقاص همین مدت را... کم کم بدون اینکه خودمان هم متوجه شویم از هم دور شدیم... تا همین جا... همین جایی که نمی دانم تو کجایی... . شاید کمی دیر شد، اما همان دعا همه چیز را حل کرد.
تند رفتیم... وقتی برادرت را دیدم، با اینکه شب را تا صبح خوابم نبرده بود از اضطراب، اما آرامشی عجیب بر دلم نشسته بود... انگار به دلم برات شده بود حساب و کتاب دست کس دیگری است، حتی اگر... اگر بچگی کنیم.
حتی برادرت هم اقرار کرد. اقرارکرد که برای رفتار دیگری آمده بود. اما... بگذریم. صحبت ها مردانه بود.
مواخذه ام نکن برای این مدت. تو که خبر نداری ... می دانی قول دادن به مادرت چه بر سرم آورد؟ اشک درچشمانم جمع شده بود. حتی برادرت هم نفهمید... نفهمید چرا قبول کردم... آن هم اینقدر زود. نه! از ترس نبود. خودشان هم فهمیدند. چیزی را که نفهمیدند، حد عشق در دل من بود. عشقی که «تو» گوشه ای از آن بودی،‌ نه همه آن. فهمیدی؟ نه همه آن...
یادت که نرفته؟ اصلا آشنائیمان هم برای همین چیز ها بود وگرنه گوشی را همان موقع گذاشته بودم. یا نه، بر عکس،‌ مثل خیلی ها بی محابا می آ مدم و الآن یااتفاقی نمی افتاد و یا... یا هر دومان در اعماق سیاهی دست و پا می زدیم... بخاطر همین بود که زود پذیرفتم... آخر قول دادم. به مادرت.
پس دیگر دورِ دورِ دور شدم. اما... نمی دانی در این دو سال چه کشیدم. دو سال تاوان پس دادم. ذره ذره آب شدم. از همین چند نفر دور و برم هم  بریدم. بی آنکه خودم بخواهم. آخر نمی توانستم. ظرفیتم ته کشیده بود. در خودم بودم. در خودی گنگ و نا مفهوم. آخر خودم از خودم دور شده بود. تا خودِ نا کجا آباد. ببین چه بر سرم آمد... نه درسی، نه کاری، نه دوستی، ‌نه خانواده ای و نه حتی «من» ی... از تمام این روز مرگی ها و دنیا زدگی ها بریدم،‌ درست... اما آخر... آخر کسی که هنوز آن ور را پیدا نکرده است کجا برورد؟ هان!‌ کجا می تواند برود؟... حالا خودت قضاوت کن، اگر نیایی چه می شود؟ هیچ... فقط یکی از بندگان او را به پوچی کشیدی... نه! دلخور نشو... خودت هم می دانی که همه این ها طعنه است. نیشتر است بر دل خودم. بر وجود خودم که نفهمیدم چه کنم. گفته بودم، یعنی ازخود مهدی شنیده بودم که: «عشق که بیاید عقل، را می کشد. له می کند. وجود را خوار می کند ». این درست اما... «اما بعدش دل عاشق عقل را دوباره می سازد. یک عقل عاشق... و این حاکم جدید،‌ رسوایی را به عفتی عاشقانه مبدل می کند و آن وقت عقل عاشق وجود را تا استغنا بالا می برد و نا گاه به فنا می رسی... ».
دیدی... اینجایش را نگرفته بودم. فراموش کرده بودم. حتی او هم چند بار تذکر داده بود. آری همه چیز را فهمید... اگر قرار بود نفهمد که استاد ما نمی شد... بگذریم.
نمی دانم! از یک طرف وجودم مالامال از عشق او شده بود و از طرف دیگر ظرفیتم درتو خلاصه می شد. در تویی که هنوز نشناخته بودمت. هنوز در عمقت شنا نکرده بودم... و این همه چیز را از من گرفت و جایش چه آمد؟... چند سال آوارگی در برهوت... و همه این ها بخاطر همان تسامحی است که کردم... همان یک قدمی که کج برداشتم... خیال کردم به جایی رسیده ام...
ولی حالا... حالاهمه چیز فرق کرده... آخر  از صفر شروع کردم... از صفرِ صفرِ صفر.
خدائیش هم چاره ای ندارم. لا اقل از این به بعد ندارم. اگر این اتفاق نمی افتاد... اگر تو الان اینطور جلوی من دراز نکشیده بودی... اگر چشمهایت اینطور پشت پلکهایت نمانده بود... اگر... . می بینی؟ می بینی چطور خودم را باختم؟ همه آن ها هم حرف بود. آخر وقتی چاره ای نداشته باشی چه می کنی؟ انگار سر امتحان کنکور همه سوال ها یک گزینه بیشتر نداشته باشد. مثل کامپیوتر... صفر و یک... روشن و خاموش... رضا و .... نه! خودم هم می دانم... اینجایش دیگر کمی دروغ گفتم. آخر کجای این کار «رضا» ست؟ هان! کسی که راضی باشد اینهمه التهاب و بی تابی که جای ندارد... من هم که هزار ماشاا... نه دلی دیگر دارم و نه عقلی. چشمم یک جسم خفته را می بیند و.... نمی دانم... نمی دانم... هنوز هم نمی دانم.
دکتر ها می گویند مرگ مغزی ست!! می گویند دیگر بر نمی گردی. می گویند مرگ مغزی یعنی اینکه مغز تو رفته اما هنوز قلبت اینجاست. می طپد. در همین دنیا. هنوز خون در رگ هایت حرکت دارد... دیدی... دیدی، باز هم من باختم. حتی اینجا که جای دل کندن است. جای پریدن است.
عقلت رفت چون فکرت، ‌همان عقل عاشق مال کس دیگری بود. زود هم رفت. چون... چون این پائین ها داشت یک جورایی اشتباه می رفت. شاید داشت خراب می کرد. خوب چون عاشق بود... همان عقلت را می گویم.... چون عاشق بود حکم به رفتن داد. اما... اما این پائین، دلت... قلبت یک جای دیگر بود. یعنی نتوانست راحت برود. هوز کامل فانی نشده بود که... خود خواه هم که نبود... نه... حتما باید این حال من را می دید. حتی باید خورد شدن این غرور کاذب، ‌این اوهاماتی که بنام عشق خودش را در وجودم جا زده بود را می دید. باید صدای خورد شدن استخوان های فراموشی ام را می شنید... از این ها هم که بگذریم باید دلم را هم راضی می کرد. خوب فهمیدم، نه؟... مانده ای تا عظمت عشق را به رخم بکشی... مانده ای تا از من اجازه بگیری... اجازه؟!!!... خوب برو... این که سوال ندارد. راحت هم برو... دیگر از هر چه عشق و عاشقی، حتی از اسمش هم بدم می آید... این ها همش بچه بازی بود. خوب فهمیدم. عاشق حرف نمی زند. عمل می کند. درست مثل تو. چقدر راحت از خودت گذشتی؟!! تازه آنجایی هم که مجالی برای فکر کردن و انتخاب نبود... معلوم است که بُرده ای.
دوستت همه چیز را گفت. وقتی او را هل داده بودی، ‌افتاده بود توی جوی آب. اول تو ماشین را دیده بودی. سرعتش خیلی زیاد بود. حتی مجال داد زدن هم برایت نماند. راننده مست بود. چیزی برایش نمانده بود. عقل نداشت. نه عقل، نه دل، نه... نه هیچ چیزی که بشود او را آدم نامید. زد و فرار کرد. شاید در دلش هم خندید. شاید فکر کرده خیلی هم زرنگ بوده که توانسته فرار کند. مثل خیلی ها که در همین دو سه روز زندگی راحت می زنند و فرار می کنند. انگار نه انگار ته خطی هم هست.  مثل... مثل یونس. برایت گفته بودم. او هم عاشق شد. اما قبل از اینکه بفهمد دل و عقل چیست با سر رفت ته خط. بیچاره چه آبرو ریزی برای خانواده خودش و... بنده خدا به بار آورد... بنده خدا... بنده خدا... هی، یادش بخیر همیشه می گفت... یعنی می گفتیم بنده خدا اینطور گفت و بنده خدا اینطور کرد... اسم شما ها شده بود بنده خدا... دیدی ... دیدی، ‌باز هم اشتباه از مابود. بنده اش را گرفتیم و خودش را فراموش کردیم. خیلی راحت بگویم، اصلا به اسمش نان خوردیم. به همین راحتی. هم خدا خواستیم هم خرما را... اما... اما خدا را برای خرما...
چه فایده. حالا که تو اینطور روی تخت، روبروی من خوابیدی... و من... شاید این آخرین نامه را بدون کاغذ و قلم برایت می نویسم... البته شاید هم... شاید که نه، حتما... حتما باز برای خودم اما به اسم تو...  یعنی تما این ها را نوشتم تا به اینجا برسم. به همین یک کلمه... که مثل همیشه، ‌بیخیال...
وقت تنگ است. کم کم دارد وقت ملاقات می شود. نمی خواهم... نمی خواهم مادرت در این لحظات آخر شکسته شدن قولم را ببیند. آخر میدانم... خوب می دانم که منتظر است. یعنی از همان اول بود. نه به اندازه تو، ولی... ولی او هم منتظر بود. خودت هم فهمیده بودی. فقط می خواست من را امتحان کند... و حالا نمی خواهم... یعنی نمی توانم شکستن او را ببینم... بس است دیگر.
 خوب میدانم که حوصله همه سر رفته. حتی حوصله تو. حوصله مامور او. حوصله مادرت. حوصله مریض بعدی که قرار است بیاید جای تو بخوابد و حوصله کسی که شاید قرار است بیاید برایش آخرین نامه ای را بدون کاغذ و قلم بنویسد. حوصله این همه پرستار و دکتر بیمارستان که انگار دارند پشت صحنه ساخت یک فیلم سینمایی را نگاه می کنند و منتظرند تا زود تر تمام شوند و برروند سر کارشان..
ما که حرفی نداریم. خوب عقلت رفت... دلت ماند تا... تا برای رفتن اجازه بگیرد. اما... اما دل من را هم با خودش برد. نه پیش خودش،که همراه خودش. حالا... حالا من ماندم و این عقل و یک دنیا... شاید «رضا »...


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در 16 / 6 / 1389برچسب:داستان,داستان عاشقانه,داستان کوتاه ,ساعت12:5 AMتوسط setare | |